وختی میخوایم یه صفته احمقانه ی لعنتیو همینجوری بچسبونیم به یکی، یخده فک کنیم، شاید بنده خدا همه ی عمرشو صرف نداشتنش کرده باشه!
یه وختایی دو سه سال زحمت یکیو میکشی (زحمتاااا!) که بزرگ شه، که دقیقا بشه همونی که میخواستی...
به نتیجه ام میرسیا!
ولی یه چی تهه دلت انگار میگه باید ولش کنی بره!
.
اونوخ میشینی روز و شب تماشا میکنی نتیجه ی تلاشاتو! با یه لبخند این مدلی:
.
یکیم خیلی سال پیش زحمت مارو کشید...
ولی نشد حالا که آدم شدم پیشش باشم!...
کاکائو رو که نباید زود تمومش کنی!
باید تیکه تیکه بذاری تو دهنت، چشاتو ببندی، فک کنی چقـــــــد خوشبختی!...
من اگه شهردار بودم یه جا درس میکردم که مردم بهش بگن ایسگاهه آدم!
بعد هرکی میخواس بره جایی، پایه نداش اونجا وایمیستاد منتظره آدمای هم مسیرش!
بده؟!
واللا
مامانم با کللی امید و آرزو گف فردا ظهر که من نیستم بادمجون بپزون واس خودت!(البته یه چیزای مبهم دیگه ایم الان داره یادم میادا!) (حواسم کجاس دختر؟!)
.
خلاصه خوردم و کللیم به خودم افتخار کردم چون بعداز ظهر که از کلاس برمیگشتم فضاش بوی خونرو پر کرده بود(!) به به! به به!
ولی دیدم مادر گرام همچی یه جور دلسوزانه ای داره منو مینگره!
+
_
+خوردی؟
_آره خب!
+اونوخ مزه ی همیشگیو میداد؟!
_
+...
.
خیلی ضایس آدم فرق کدو و بادمجونو ندونه؟!
اصا از زندگانی نا امیدش کردم!
بعد از مرگ من یکی بخواد ازم تعریف کنه خودم روحا(!) جف پا میرم تو حلقشا!
گفته باشم
چن وخته حس چرک نویس بودن دارم!
انگار مردم کلا احساساتشونو با من تمرین میکنن!!
این مدلیشو دیگه ندیده بودیم!
تیکه ی سالمم پیدا میشه هنوزا!
بفرما چک نویس!!
بعضیام هستن موقعه رفتن خدافظی نمیکن، خیلی دیر میفهمی دیگه نیستن!
وختی که دیگه عادت کردی به نبودنشون...
امروز داشتم چقولی یکی از بچه هارو پیش مامانش میکردم، دیدم طرف عن قریبه که مقنعشو بخوره دیگه! (داش گوششو میجویید) ،دلم سوخ گفتم البته درسش خوبه ها!
اصا تیچر دلسوزتر از من؟!