من نمیدونم کدوم توافق نامه یکی از شروطش کرانچی بوده تا حالا؟؟؟؟
یک روز کافکا در حال قدم زدن در پارک چشمش به دختربچهای می افتد که داشت گریه می کرد.
کافکا جلو میرود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود.
دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ میدهد : «عروسکم گم شده !»
کافکا با حالتی کلافه پاسخ میدهد : «امان از این حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت.»
دخترک دست از گریه میکشد و بهت زده میپرسد : «از کجا میدونی؟»
کافکا هم می گوید : «برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه.»
دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه که کافکا میگوید : «نه . تو خونهست. فردا همینجا باش تا برات بیارمش» .
کافکا سریعاً به خانهاش بازمیگردد و مشغول نوشتن نامه میشود.
چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است ! و این نامه نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته ادامه میدهد ؛ و دخترک در تمام این مدت فکر میکرده آن نامه ها به راستی نوشتهی عروسکش هستند.
و در نهایت کافکا داستان نامهها را با این بهانهی عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایان میرساند.» *
این داستان همین کتاب “کافکا و عروسک مسافر” است.
اینکه مردی مانند کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکی کند و نامهها را – به گفتهی همسرش دورا – با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستانهایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است.
پ.ن: آوردن این داستان هیچ ربطی به خود کافکا ندارد و یادیست از روزی که دوستش مدام در در در میزد!
چرا اینطوری هستن بعضی ها؟
عشق صف...
هرجا ببینن ملت دارن از یه چی در میرن اینام در میرن،
همین فرداش ببینن ملت صف بستن برای اون چیز اینام میرن تو صف:|
!Baba, the brain is a good thing
خیلی جاها از اینا میبینم ها..کمی دقت کنید شما هم میبینید دور و برتون...
قوز بالا قوز ینی مثلا مجبور باشی فلسفه هم بچپونی تو این مغزه از کار افتادت:|
به نظرم دیوونه ها دقیقا میفهمن از چه نقطه ای به نظر غیر عادی میان!
ولی وختی که دیگه هیچی دستشون نیس!...
سنگ پشت، ناراضی و نگران بود. پرنده ای درآسمان پر زد، سبک...
و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت:
"این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پُشتم را این همه سنگین نمی کردی.
من هیچ گاه نمی رسم. هیچ گاه." و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی.
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُره ای کوچک بود. و گفت:
"نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که می روی، رسیده ای. و باور کن آن چه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی."
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور.
سنگ پشت به راه افتاد
"رفتن، حتی اگر اندکی..."