نمیدونم چرا هروخ قاطی میکنم حس نوشتنم میاد!
شاید واسه اینه که نمیتونم حرف بزنم اینجور موقه ها!
+چقد میترسم!
معرفی هندزفری نوکیا:
این هندزفری که کیفیت آن فوق العاده است اگر اصل باشد هیچ عاملی باعث خرابی آن نمی شود. از مچاله کردن آن در جیب و کیف و کشیده شدن و ماندن در زیر پایه صندلی و میز گرفته تا ماندن حتی زیر چرخ ماشین!!!
فقط یک عامل باعث خرابی این هندزفری بنده شد و آن هم چشم زدن آن توسط خانم بنده!
اونم درست در همون روزی که ایشون باید این جمله رو بگن که: " نیگاه کن... تو اینقدر بد ازش نگه داری میکنی که خراب نمیشه ، اونوقت هندزفری من چی؟؟..."
متخصصین، من اینارو اینطور وصل کردم ولی جواب نداد کسی راه حلی بلده؟؟؟؟
من نمیدونم کدوم توافق نامه یکی از شروطش کرانچی بوده تا حالا؟؟؟؟
یک روز کافکا در حال قدم زدن در پارک چشمش به دختربچهای می افتد که داشت گریه می کرد.
کافکا جلو میرود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود.
دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ میدهد : «عروسکم گم شده !»
کافکا با حالتی کلافه پاسخ میدهد : «امان از این حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت.»
دخترک دست از گریه میکشد و بهت زده میپرسد : «از کجا میدونی؟»
کافکا هم می گوید : «برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه.»
دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه که کافکا میگوید : «نه . تو خونهست. فردا همینجا باش تا برات بیارمش» .
کافکا سریعاً به خانهاش بازمیگردد و مشغول نوشتن نامه میشود.
چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است ! و این نامه نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته ادامه میدهد ؛ و دخترک در تمام این مدت فکر میکرده آن نامه ها به راستی نوشتهی عروسکش هستند.
و در نهایت کافکا داستان نامهها را با این بهانهی عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایان میرساند.» *
این داستان همین کتاب “کافکا و عروسک مسافر” است.
اینکه مردی مانند کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکی کند و نامهها را – به گفتهی همسرش دورا – با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستانهایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است.
پ.ن: آوردن این داستان هیچ ربطی به خود کافکا ندارد و یادیست از روزی که دوستش مدام در در در میزد!
چرا اینطوری هستن بعضی ها؟
عشق صف...
هرجا ببینن ملت دارن از یه چی در میرن اینام در میرن،
همین فرداش ببینن ملت صف بستن برای اون چیز اینام میرن تو صف:|
!Baba, the brain is a good thing
خیلی جاها از اینا میبینم ها..کمی دقت کنید شما هم میبینید دور و برتون...
قوز بالا قوز ینی مثلا مجبور باشی فلسفه هم بچپونی تو این مغزه از کار افتادت:|
به نظرم دیوونه ها دقیقا میفهمن از چه نقطه ای به نظر غیر عادی میان!
ولی وختی که دیگه هیچی دستشون نیس!...
سنگ پشت، ناراضی و نگران بود. پرنده ای درآسمان پر زد، سبک...
و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت:
"این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پُشتم را این همه سنگین نمی کردی.
من هیچ گاه نمی رسم. هیچ گاه." و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی.
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُره ای کوچک بود. و گفت:
"نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که می روی، رسیده ای. و باور کن آن چه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی."
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور.
سنگ پشت به راه افتاد
"رفتن، حتی اگر اندکی..."
یه وختایی آدم دلش میخوا با تمام وجودش از یه چی دفا کنه!
اصنم مهم نیس اون چیه یا کیه!
فقط انگار یه حسی وادارت میکنه جلوی همه وایستی!
به شمام پیشنهاد میکنم امتحان کنین!
راستی جدیدنا میتونم یه شخصیته وراج هم محسوب شم حتا!:|
علاف ترین موجود عالم دانشجوئه:|
نه مفید واقه میشه نه میتونه از زندگیش لذت ببره!
+ همش دو روز نبودما! نیگا چه بلایی سر این شکلکا آوردید!
سلام به همه ی بچه های خوبی که این وبلاگ رو فراموش نکردن. من که خودم فراموش نکردم و نمیکنم.
پس این سلام به خودمم میرسه.
سلام بعدی که درجه اش یکم کمتره به اونایی میدم که هنوز نمیدونن این وبلاگ و نوشته های نویسنده ی گلش خاک نخواهد خورد و خبری از وبلاگش نمیگیرن.
امیدوارم همه حالشونم خوب باشه و مراقب خوبیهاشونم باشن.
من چون پست اولمه زیاد حرف نمیزنم که افکار تصاحب وبلاگ از دست نویسنده به ذهن برخی ها خطور نکنه...