خودم و خدام

لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم...

خودم و خدام

لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم...

مام همینیم!!

در روزگاران قدیم در یک معبد قدیمی استاد بزرگی بود که اندیشه های نوینی را درس می داد.

در معبد گربه ای بود که هنگام درس دادن استاد سروصدا میکرد و حواس شاگردان را پرت میکرد. 

استاد إز دست گربه عصبانی شد و دستور داد تا هر وقت کلاس تشکیل میشود، گربه را زندانی کنند.


چند سال بعد استاد درگذشت ولی گربه همچنان در طول جلسات استادان دیگر زندانی میشد. بعد إز مدتی گربه هم مرد.

مریدان استاد بزرگ گربه دیگری را گرفتند و در هنگام درس اساتید معبد آن را در قفس زندانی کردند. 

قرن ها گذشت و نسل های بعدی درباره ی تاثیر زندانی کردن گربه ها بر تمرکز دانشجویان، رساله ها نوشتند!!

یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.

روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد. «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست»

سناتور گفت «مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم»

سن پیتر گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید»

سناتور گفت «اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به جهنم بروم»

سن پیتر گفت «می فهمم.. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور»

و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.

در آسانسور که باز شد، سناتور با منظرهء جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در
جمع آنها حاضر شد و همراه با دختران زیبا رقص گرم و لذت بخشی داشتند.
به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. راس بیست و چهار ساعت، سن پیتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت.

بعد از پایان روز دوم، سن پیتر به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟
سناتور گفت «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم»

بدون هیچ کلامی، سن پیتر او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سناتور بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سناتور با تعجب از شیطان پرسید «انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...»

شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز تبلیغات بود...
امروز دیگر تو رای دادی

نظرات 7 + ارسال نظر
فاطمه دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:09 ب.ظ

مفید بازی؟؟؟؟


اگه گفتی از کجا نوشتم؟

گلناز دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:10 ب.ظ http://www.khalvateshab.blogsky.com

سلام
خیلی عامیانه و بامزه نوشتی خسته نباشی
منم آپم خوشحال میشم سر بزنی و جملاتی که نوشتمو بخونی

سلام!
داستانارو؟
ماله خودم نبود که
عوضش اون پایینیارو همشو خودم نوشتما!

فاطمه دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:19 ب.ظ

از کجا نوشتید؟
نمی دونیم که!!!

یه نفری واسمون یه کتابی خریده() اسمش خوده خودمه بیکاره() ازون تو!
دستش مرسی

گلناز دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:19 ب.ظ http://www.khalvateshab.blogsky.com

نه کلا مطالبت.چند تایی خوندم ازش
خیلی خوبه من بلد نیستم چیا بنویسم
راجع به مطلبم: منم فکر میکنم نیست

آخ جون
منم بلد نیستم اتفاقا!!!
وبت خوشگله

فاطمه دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:25 ب.ظ

مردم چه فخر فروشن!!!

خدا شانس بده...

هی فخر بفروش که بهمون کتاب دادن!!!

والا....

تا چشای بضیای دیگه از حدقه بزنه بیرون! اینجوری نه ها:
بیشترتر!

زبون درازی به شیوه ی خودمان!

مینا سه‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:08 ق.ظ

دیووووووووووونه
خندیدیم
اما خداییش ربط قسمت اولشو نفهمیدیم با بقیش


ا!
مگه باید بهم ربط داشته باشه ادامه ی مطلب به خوده مطلب؟!

Anahita یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:30 ب.ظ http://daisy.blogsky.com

عجب باحال بود شدیدا حال کردیم.درس ت مثل 99% قوانین اجتمایی و...


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد