خودم و خدام

لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم...

خودم و خدام

لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم...

اوضا خطرناک نمیشود!



-بیییییق!(حالا یا زییییینگ!)(چه فرقی داره؟! شما زنگه در تلفظ(!) کن!)


خوده خوابم!:
بله؟!
(به شدت کنترل کردیم که ها نگوییم!)

یارو:
سلام!
یه چیزی!
(صدای قورت دادن آب دهان!)(یا شاید صدای فکر کردن!)
یه کمک میخواستم!

خوده عصبانیم:
هیشکی خونه نیس- ببخشید!

-تق!(صدای شکسته شدنه اون گوشیه(!) شاید!)

(+ صدای کسی که باقی حرفش را نصفه میشنوی!)



-مردم چه توقعا دارن!(صدای چیزی در درونمان!)


نکته ی کنکوری:

وبه این ترتیب بود که خوابمان پرید و با خود تفکرات نمودیم که:

حالا مثلا اگه یارو دزد بود چی؟!







نظرات 11 + ارسال نظر
فاطمه چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:56 ب.ظ



شمام خوشگلیا

این نتیجه گیریه همه ی پستامه نه؟!!!

فاطمه چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:01 ب.ظ

میگم خوبه خودت گفتی به وخ دزد باشه...

آخه آدم میگه که تنهاس خونه؟؟

مثه یکی از بچه های باشگا(مربیمون)میگف یه بار داشتم تمرین می کردم کسی نبود باشگا یه آقاهه اومد بیاد تو گفتم نیا اینجا واسه خانوماس منم تنهام الان...
میگف یارو داش هی سعی می کرد درو وا کنه میگف خیلی ترسیدم
منم بش گفتم خیلی باحالی تواما...

خلاصه که نتیجه اخلاقیش این که دفه ی آخرت باشه ازین کارا می کنیا...

افتاد؟

خب گفتم راحت باشن دیگه!



نچ!
کیف میده آدم بترسه خب

فک کن مثه خودم پامیشد از در میومد مثلا!

فریناز پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:47 ق.ظ

میگما اینجام که تبانیه خو

الانه این که عدالت نیست وگرنه من اول میشدما

دیگه دیگه!

فریناز پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:48 ق.ظ

نترس بابا
تو دزده رو ندزدی اون جررررررئت نمیکنه تو رو بدزده

واللا

راس میگه خب!

فریناز پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:49 ق.ظ http://delhayebarany.blogsky.com

میگما دعوتنامه شو برداشتی دیگه؟

یهنی الان میشه اینجا رو منحدم کرد دیگه؟

آره
خسته شدم بس دعوت نامه دادم دسته اینو اون زرتی گمش کردن!!
منحدم آره
ولی منهدم نمیشه!

محدثه پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:40 ب.ظ


خودتی؟!!!

فاطمه پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:23 ب.ظ

چه لذتی دارد بی بهانه تو را در آغوش گرفتن

چه آرامشی دارد تو را در خواب بوسیدن

می خواهمت...

بی بهانه...آرامم کن

بمان و لبریزم کن از حس بودنت

بیا و نفسهایت را با نفسهایم گره بزن

دردانه ی من مرا ببخش

بازهم بی خبر از تو چشمانم بارانی شد

این بار هم مقصر توئی!

باز هم دلتنگت شدم...!



از خودم بود

فاطمم...



Anahita جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:40 ق.ظ http://daisy.blogsky

بابا ای ول.مگه نگفتن نباس فقیرو از در برونی آخه؟؟!!!مرامتو

توام اگه اینجا میشستی روزی شصت بار میومدن درتونو میزدن یخده شک میکردی به همه چی!

FaATeMe جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:48 ب.ظ http://fateme.blogsky.com

بسی خندیدیم!
دزد زنگ میزنه طرفای شما؟!


آدمه خواب که این چیزا حالیش نیس خب!!!

FaATeMe جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 ب.ظ http://fateme.blogsky.com

منظور از آدم شدن یه چیز دیگه بود!اگه تاریخو خونده باشی متوجه میشی!

فهمیدم اتفاقا!
گفتم این همه موافق حالا یکیم مخالفت کنه!

FaATeMe جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:15 ب.ظ http://fateme.blogsky.com

آها مخالفتتان را اینگونه اعلام میدارید؟!
ما به خیالمان شما موافق مخالف نما بودید!

خیالتان بسی در اشتباه نمیباشد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد