مامانم با کللی امید و آرزو گف فردا ظهر که من نیستم بادمجون بپزون واس خودت!(البته یه چیزای مبهم دیگه ایم الان داره یادم میادا!) (حواسم کجاس دختر؟!)
.
خلاصه خوردم و کللیم به خودم افتخار کردم چون بعداز ظهر که از کلاس برمیگشتم فضاش بوی خونرو پر کرده بود(!) به به! به به!
ولی دیدم مادر گرام همچی یه جور دلسوزانه ای داره منو مینگره!
+
_
+خوردی؟
_آره خب!
+اونوخ مزه ی همیشگیو میداد؟!
_
+...
.
خیلی ضایس آدم فرق کدو و بادمجونو ندونه؟!
اصا از زندگانی نا امیدش کردم!
بعد از مرگ من یکی بخواد ازم تعریف کنه خودم روحا(!) جف پا میرم تو حلقشا!
گفته باشم
چن وخته حس چرک نویس بودن دارم!
انگار مردم کلا احساساتشونو با من تمرین میکنن!!
این مدلیشو دیگه ندیده بودیم!
تیکه ی سالمم پیدا میشه هنوزا!
بفرما چک نویس!!
بعضیام هستن موقعه رفتن خدافظی نمیکن، خیلی دیر میفهمی دیگه نیستن!
وختی که دیگه عادت کردی به نبودنشون...
امروز داشتم چقولی یکی از بچه هارو پیش مامانش میکردم، دیدم طرف عن قریبه که مقنعشو بخوره دیگه! (داش گوششو میجویید) ،دلم سوخ گفتم البته درسش خوبه ها!
اصا تیچر دلسوزتر از من؟!
-فاطمه! حواست هس تا آخرش گوش دادی؟!
من: نه، حواسم یه جا دیگه بود!
-میگم...
+اینجا تهران است! حال خوده خودمان! یک بامداد!...
بازم خودم موندمو خودت...
کجایی که تنهایی و بی کسی
با من آشنا کرده حس غمو
ببین داغ دوری از آغوش تو
به زانو دراورده احساسمو
...
ازین شهر خاکستری دلخورم
ازین بغض پیچیده تو لحظه هام
تو این روزهای پر از بی کسی
تو تنها، تنها تو موندی برام...