سنگ پشت، ناراضی و نگران بود. پرنده ای درآسمان پر زد، سبک...
و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت:
"این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پُشتم را این همه سنگین نمی کردی.
من هیچ گاه نمی رسم. هیچ گاه." و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی.
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُره ای کوچک بود. و گفت:
"نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که می روی، رسیده ای. و باور کن آن چه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی."
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور.
سنگ پشت به راه افتاد
"رفتن، حتی اگر اندکی..."
الان ینی رفتی دیگه بازم؟
ای بابا:دی
نه بابا هستم!
شماها نیستید که!
سلام خوده خودم
عجب حال و هوایی شده وبت و خودت....
هعی...
سلام لیلیا!
بد یا خوب؟؟
چرا هعی آخه؟!
انگاری بزرگ تر شدی...
فکر کردم خیلی بی معرفتی
اما .قتی اومدی خوشحال شدم فاطمه
هنوزم شوکول دوست داری؟
نه بابا حالا از خراب کاریام نگفتم هنو
فک کردم ناراحتی دیگه نمیای اینجا
ولی منم خوشحال شدم:)
زیاااااد
نه خوده خودم اتفاقا خیلی هم دلم برات تنگ شده بودم

خوشحالم که هستی :)
:)